سوينسوين، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

سوين مامان

تولدت مبارك

دخمل نازم سلام تولد يكسالگيت گذشت و ماماني وقت نكرد بياد يسري به وبلاگت بزنه........... دو بار برات تولد گرفتم يكبارش خانواده ي بابييت بودند و بار دوم خاله و دايي جانات.......... شب اول برات يه قلب خوشگل خريدم و شب دوم برات يه كيك خوشگل خريدم ........تخت خواب باربي..........اما كاش برات بره ناقلا خريده بودم......قول ميدم سال ديگه خودت را ببرم تا انتخاب كني.......... كلي بادكنك و فشفشه و از اين جور چيزا..........بابايي برات خريد . گل ماماني! درست يكسال و بيست روزت بود كه راه افتادي و اولين قدمهات را خونه خاله مريم برداشتي.........علي كوچولو اونقدر كفشهات را پات كرد و اين طرف و اون طرف تاتيت كرد كه بالاخره راه افتادي...... ...
27 تير 1392

تولدت توي ذهن و روح و جسم و قلبم مبارك

ني ني ماه ماماني  امروز دوم اذرماه سال۱۳۹۰ تو سه ماهگيت را توي دل ماماني تموم كردي......... مي دونم خيلي مهربوني و ناز........ اونقدر كه لحظه شماري مي كنم تا بياي و يخورمت......... مامان فداي اون چشماي ناز تو كه از حالا انگاري داره نگام مي كنه و هر كاري مي كنم زير نظرم داره تا ياد بگيره.......... دلم تنگ شده برا بودنت و در اغوش كشيدنت....... ديروز عصري كه مي اومدم كافي نت توي راه بهت گفتم مامان فدات بشه كه تنهاش نميذاري.... مي دونم از اين پس باهامي و ماماني هيچ وقت ديگه تنها نيست.. خوشگلي هات را توي ذهنم قاب گرفتم و هر لحظه ستايش مي كنم اون خدايي را كه اين چنين نعمت و حس زيبايي را در كنار نعمت هاي ديگه ي خودش قرار دا...
27 تير 1392

اولین دل نوشته مامانی به میوه ی دل

سلام ماماني ميوه ي دلم.... همه ي كسم... الان ساعت ۲۰:۲۸ دقيقه روز چهارشنبه تاريخ ۲۳ شهريور سال ۱۳۹۰هست. حالا كه تازه اين وبلاگ را ساختم نميدونم هستي يا نه؟ يكماه و چند روزه تصميم گرفتم كه تو باشي و منتظرم ببينم خدا كي تو را توي دل من ميذاره... نميدوني چقدر منتظرم....... همش خدا خدا ميكنم بياي و شريك لحظه هاي نفس كشيدنم باشي.... اونقدر منتظرم تا بياي كه روز و شب هام به همين اميد ميان و ميرن...... بابائيتم دوست داره تا تو بياي..... فكر كنم زندگيمون خيلي تغيير كنه..... رنگ ديگه اي بخودش بگيره....... اميد تمام زندگيمون توئي تا بياي..... ...
18 تير 1392

اومدنت مبارك

عزيزترينم.........  مهربونم اومدنت زندگيم را بهم ريخت.........ديوارهاي غم و غصه زير بار زلزله هزاران ريشتري وجود نازنينت براي هميشه فرو ريخت و شادي براي هميشه چارچوب زندگي مامان شد. تازه مي فهمم هستم و براي چي هستم. دلم ميخواست الان بغلت ميكردم و فقط بوت ميكردم. باباييت خندش ميگيره وقتي دارم در موردت حرف ميزنم.فكر ميكنه خيلي احساساتيم. پريشب يه كوچولو اذيتم كردي......... ببخشيد اذيت شدم . رفتيم بيمارستان.بابايي ازم عكس ميگرفت تا بعدنا بهت نشون بده و با هم بشينيد برام بخنديد. مامان جونم تو يوقت باهاش همكاري نكنيا.مامان گناه داره.اخه حالم خيلي بد بود.سرم توي دستم بود و بازم بي ادبي عق ميزدم.باباييم ميخواست بهم روحيه ...
18 تير 1392

ماماني گلم سلام

ماماني گلم سلام امروز پنجشنبه است و من اومدم كافي نت.بابائيتم رفته سركار.صبح حالم يكم بهم خورد .اما تا ظهر خوب شدم.الانم هي بد نيستم. صبح رفتيم لباس فروشي با بابايي خريد.خيلي دوست داشتم تو بغلم بودي و يكي از اون لباسهاي خوشگلا انتخاب ميكردي تا ما برات بخريم.خودم هم دوست داشتم برات يه چيزي بخرم اما نميدونستم دخملي يا پسمل؟ اگه بدوني چقدر بي تابيم تا تو بياي،همش روزها را مي شماريم. ظهر به بابايي ميگم من تنهايي چيكار كنم .ني ني هم كه نيست تا من باهاش بازي كنم.اونم همش بهم مي خنده.ميگه قول ميدم ني ني كه بياد توي كمد لباسا بذاريش تا اذيتت نكنه.خيلي بي انصافه.ميگه تو حوصله ني ني نداري. خودش ديده وقتي پرهام كوچولو را مي اوردم...
18 تير 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوين مامان می باشد